- ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۰
سلام.. قصههایمنوبابایی رو بخونید!)
سلام، این اولین روز نوشت منه و امروز اولین روزیه که دارم راجب اتفاقات روزانه زندگیم حرف میزنم!
من اصولا اهل خواب نیستم و نمیتونم توی روز روشن بخوابم؛ اما تو این چن وقت هم بخاطر فشار امتحانام و هم بخاطر اینکه برای تغذیهام قرصای مختلف دارم و از قضا همشون خواب آورن خیلی احساس خستگی میکردم و عجیب خسته بودم!.. (البته اینو بگم که دیگه اون قرصارو نمیخورم چون تازه فهمیدم عوارض دارن و حالم و بد میکنن پس انداختمشون دور..)
واسه همین بعد نوشتن پست قبلم تا به الان روزم تو خواب گذشته.. تا اینکه بعد بیدار شدن اومدیم خونه مادربزرگم؛ (قابل توجهتون که ما مثل اکثر خانوادههای ایرانی هر روز خونه مامان بزرگمیناییم*)
اینجا طی یه بحث مضخرف با مامانم، راجب اینکه چرا نمیزاشت برم پیش دوستم که خونشون تو محله مامان بزرگمیناس و مادر گرام اجازه نمیداد برم خونشون ناراحت زنگ زدم به رفیقم.. فکر کنم همتون دیگه فهمیدین من یه رفیق فاب دارم!^
خلاصه اینکه کلی باهاش حرف زدم که دلیل اصلیش بحثم با مامانم بود و اینکه چرا حس میکنم منو محدود کرده و اجازه خیلی چیزارو بهم نمیده باهاش درد و دل کردم و الان آرومم..
و اومدم تا به شمام بگم تا شاید حالم بهتر بشه و سبکتر بشم*
یجورایی بعد ازگذر از یه طوفان (بحثم با مامانم) الان آروم شدم و خوشحالم یه دوست عالی دارم تا باهاش حرف بزنم.
خب دوستان از این به بعد سعی میکنم هر روز، روز نوشتامو بزارم حالا شاید بعضی وقتا نشه! عخشمید و بای..!) ^-^
خب راستش نمیدونم از کجا شروع کنم!
تو این چن وقت اخیر، (تقریبا از وقتی امتحانام شروع شده) خیلی حس و حال عجیبی دارم..
اولش که مجبورم کردن بخاطر کمبود وزنم برم دکتر تغذیه!.. نمیدونم چه فازیه که گیر دادن به لاغر بودنم؛ گرچه میدونم به صلاح خودمه ولی هیییی.. از خوردن قرص و دوا درمون خسته شدم. # - #
امتحانامم یه طرف!؛ تقریبا کلافهام کردن و شدن سوهان مغزم*
یه سری اتفاقات مختلف باعث شدن بیشتر از قبل به زندگیم و وضعیتی که الان دارم توجه کنم. شاید مسخرس شایدم بی ربط! ولی دیگه اهمیتی به بعضی چیزا نمیدم مثل نمرات کارنامم.. گرچه پارسال و امسال نمره هامو به گند کشیدم ولی خب الان این بی توجهیم بیشتر شده و کلا بیخیال شدم!^
شاید بگین خب این چه سودی داره؟ سودش اینه بیشتر از درس و مشق به زندگیم توجه میکنم.. باورم نمیشه ولی همین چند روز پیش با دوستم راجب ظاهر و قیافم حرف میزدیم و خودم با زبون خودم گفتم خوشگلم! O - O (درحالی که قبلن همش میگفتم زشت و بی ریختم و..)
اعتماد به نفسم بیشتر از قبل شده و حس میکنم میتونم از عهده خیلی چیزا بر بیام.. راجب هر استعدادی که دارم صحبت میکنم بدون اینکه اهمیتی به نظر بقیه بدم!" نمیدونم سبب این خلق و خوی جدیدم چیه ولی هرچی یا هرکی که هست باعث شده طعم واقعی و حقیقی زندگیرو بچشم و بفهمم واقعن کیم و چیم؟! همه چیزو درک میکنم و میفهمم! هرچند کم..
خیلی پیچیده و در عین حال قابل فهمه.. خب امیدوارم درک حرفام براتون سخت نبوده باشه^-^